دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

باران بارید....

دلم گرفته بود و نامه ای بدین شرح نوشتم: 

چگونه میتوان کسی را فراموش کرد که حتی در خصوصی ترین لحظات زندگیت حضور دارد و یادگاری از او هست و تورا به یاد او میاندازد. به کجای این شهر پناه ببرم که ترا فراموش کنم که تو چون نفس با منی..

مگر مردن بتواند این بودن و یاد را از من دور کند و محو... و من آزاد آزاد باشم از یاد تو. اینگونه ناراحت نگاهم نکن دیگر خواستن تو و نداشتنت برایم به دردی عظیم مبدل شده است. دوست داشتنت آزارم میدهد. از اینکه دوستت دارم و تو نداری و یا به قول خودت نمیتوانی که دوستم بداری و باید شرایط را درک کنم..

خسته از انتظارهای بیهوده ام. از اینکه امید به بارش باران در این کویر و شوره زار دارم و صد افسوس که هیچ خبری نیست... بیهوده چشم براه ایستاده ام. سر به اسمان دارم که چه شود؟ابرهای بارانزا از دیار من چنان فاصله گرفته اند که انگار در کهکشانی دیگر هستند.میخواهم فراموشت کنم. اگر اینبار هم خداپادرمیانی نکند و داستانی دیگر از صبر برایم نخواند که صبر کن و همه چیز درست میشود.

نمیدانم حتما خدا بهتر میداند..فقط میخواهم مثل همیشه باشد تا باشم. او که تابحال صبرم داده است از این به بعد نیز پشتم را نگه دارد.

ذلم برایت تنگ است تو چطور؟

امروز برایت دلتنگم مثل ابیرهای بارانی اما چیزی از جنس امید روی دلم سایه نداخته است... خدایا حسابی مراقب خودت باش اخه من و اون جز تو کسی رو نداریم

عیدتون مبارک

سلام عیدتون مبارککککککککککککک 

هوهو 

تولدت داداشم هم بود.اخه خودش یادش رفته بود که روز تولدشه. اون که همیشه از ۱ هفته قبل مارو زیر نظر داشت تا بفهمه براش کادو چی میخوایم بخریم...  

حال و روزم هم بد نیست سرکار میرم و مشغولم از ۶ صبح تا ۷ شب خسته و خسته. هستم. اما

بازم بهش فکر میکنم.دلم براش تنگ شده نمیتونم اینو حاشا کنم از بس که سرم رو گرم کردم و گفتم ولش کن بابا چه فایده ای خسته شده بودم. بالاخره بهش گفتم دلم برات تنگ شده خره بابا دوستت دارم.. بیا و از این غدی دست بردارشیم... 

اما خیلی چیزها درست نمیشه اون و دوستاش و ادماش.. 

بیخیال بابا 

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبید دولت صحبت ان مونس جان مارا بس..

گاهی باید صبر کرد

نمیدونم ارون روزهایی که میگفتم دارم میرم چرا اینقدر سرد و بی احساس بودم. به لحظه رسیدن که رسیدم دست به قران برم و تفال زدم. 

چی حدس میزنید. داستان موسی و خضر اومد... 

و گفت صبر کن و سر عهدت بمون خدا جزای صابران را میدهد بیشتر از صبر آنان.. 

خب منم موندم که چه کنم.. با این همه سردی توی رفتارم دیگه اون برنمیگشت.تو کار خدا موندم. اون موقع که میگم میخوامش میگه برو به دردت نمیخوره حالا که میگم میرم میگه بمون صبر کن. 

انگار همه جوره میخواد ثابت کنه خداست و از ما بیشتر حالیش میشه و قدرت داره.. 

خدایا چه کنیم. گرفتاریم. 

خدایا زبانم را نگه دار

داشتم میامدم بلاگم که یه دوستی حسابی منو مورد لطف قرار داده بود. ازش ممنونم. 

اما دوست عزیز رشته من هیچ ربطی به علاقه ام و این سرنوشتم نداره.تو جای من نیستی و منم جای تو نیستم. البته که توبه خواهم کرد و تا الان هم به همین امید هستم. اما دوست داشتن چیزی فراتر از این حرفاست. من آلوده به هوس نیستم و از خدا هم میخواهم که نباشم. نمیدانم تو چه دیدی که این حرفها را زدی اما ممنونم. شاید به قول تو کاری کردم که باید توبه کنم. 

همه ما نیازمندیم که توبه کنیم چه من که روسیاهم و چه پاکترین فرشته مقرب خدا.. 

آشکارا میگویم که دلم شکست... 

روزهای سختی داریم خواهش میکنم اینگونه مرا مورد محبت قرار ندهیم. بیجنبه تر از این حرفاهستم. 

تعریف و تمجید از خود فایده ای ندارد و فقط کسانی این کار را میکنند که مشکلی در کار داشته باشند. فقط خدا میداند که چه دردی دارم و بس و از او طلب مغفرت میکنم و کمک.